سلام
سالگرد ازدواجمون 20 مهر هم سپری شد.چقدر زود روزها ی شیرین می گذرند.باور نمی کنم یک سال گذشته است.
احساس می کنم که هر روز، عشقم نسبت به بهزادم پر رنگ تر می شود.دوست داشتن او شیرین ترین حس می باشد.
بهزاد دوستت دارم
در ابتدا خدا را شاکرم که مددرسان من بود وراهگشایی کرد.
امسال تا کنون از شاگردان خود با وجود ضعف ها و پیشرفت ها یشان رضایت کامل را دارم.
بیشتر نگرانی من تمام نشدن پایان نامه ام است.واقعا خسته شدم.دلم میخواهد چشم هایم را بگشایم واین تاریکی به پایان برسد.
ادبی نوشتن هم سخته.بیخیال قرار نیست همه جا معلم ادبیات باشم .وبلاگ جایی برای رها شدنمه
چه روزهایی اینجا داشتم و پیش رو دارم.دلم برای دوستان قدیمی اینترنتیم تنگ شده.دلم برای لحظه هایی که تو نت خندیدم ولحظه هایی که گریه کردم هم تنگ شده.یادش به خیر هر بار که یه پست جدید میذاشتم ذوق میکردم تند تند سر میزدم ونظر دوستان جدید وقدیمی رو چک میکردم. چقدر پست ها گذاشتم وچقدر پاک کردم
درسته میگن از دی که گذشت هیچ ازو یاد نکن
اما من همیشه تو خاطرات غوطه میخورممممممممممممم
یه لحظه به این فکر کردم که اگر الان آخرین روزی بود که متونستم با عزیزام حرف بزنم چه کار میکردم؟
در ابتدا خداوند را به خاطر داده ها ونداده ها سپاس میگویم
دوباره داره مدارس شروع میشه.باز هم همون حس همیشگی ...
از روزی که خودم رو شناختم از اول مهر بدم میومد.سالی که پیش دانشگاهی بودم روز اول مهر بآا آرامش رفتم وگفتم خدایا شکر که تب اول مهر تموم شد. اما ای دل غافل !کمتر از چهار ماه فهمیدم که سی سال باید این اول مهر رو تحمل کنم.
نمیدونم چرا انقدر نچسبه . باور کنید شغلم رو خیلی دوست دارم .حتی مدتهاست منتظر شروع مدارس هستم با وجودی که مشغله ام هم زیاد بوده اما آدم اگر از چیزی بدش بیاد که نمیتونه خودش رو تغییر بده
راستی با وجودی که میدونم پراکنده گویی دارم میکنم اما لطفا دعام کنید تا هر چه زودتر پایان نامه ام تموم شه .
سپاس.بدرود
به نام هستی بخش
شناخت محدود باعث نتیجه گیری های عبث است.
بارها از خود پرسیدم مولانا کیست ؟ ماجرای عشق به شمس چیست؟
اکنون که به مطالعاتی در این زمینه مشغولم متوجه شدم مولانا هر روز رنگی است متفاوت از روز قبل.البته در واقع این من هستم که نگرشی جدیدتر درباره او پیدا می کنم.چرا که مولانا مولاناست.
او کسی است که قبل از آشنایی با شمس به حق عالم در شریعت بود وهیچ کس یارای آن را نداشت که در مقابل دانسته های او سر تعظیم فرو نیاورد.او کسی بود که میبایست از خشکی ها بیرون بیاید وپا در دریا بگذارد.واین شمس بود که او را به دریا کشاند.
سفر مولانا در دریای وجودی حق از آشنایی با شمس آغاز شد.شمسی که با توجه به کتاب «مقالات شمس»خود شیفته وعاشق مولانا بود.
سوالی که در ذهنم هر روز تکرا می کنم این است که چه شد که ذره ذره وجود مولانا شمس شد . گاه از پرسش در این باره خسته وملول می شوم وگاه نیرویی مرا به کاوش فرا میخواند.
چیزی که برایم مسلم است این است که راه سخت است وطولانی
واژگان هم چون من متلاطم در دریای پهناور مواج گون هستند.گویی هیچ چیز نمی تواند باعث شود که تو را بشناسم
کم کم دارم یاد می گیرم خداحافظی کنم
چه تلخ وچه شیرین
انسان باید حد خود را بداند.زمان برای همه مهم است.حتی کسانی که دوستشان داریم نیاز به تنهایی دارد
دوستت دارم
خلاصه ی داستان سمک عيار
داستان از جايي آغاز مي شود كه مرزبان شاه پادشاه ولايت حلب در جست و جوي داشتن فرزند است و با چاره جويي هامان وزير با «گلنار» دختر پادشاه عراق ازدواج مي كند. پس از مدتي از گلنار صاحب فرزند پسري مي شود و نام او را «خورشيد» مي گذارد. پس از آن كه روزگار كودكي خورشيدشاه سپري مي شود. در دورهي جواني در حين شكار «خرگوري» توجه خورشيد شاه را جلب مي كند و به اين ترتيب خورشيدشاه به شكلي شگفت انگيز عاشق« مه پري» ، دختر فغفور، پادشاه چين مي شود. و به همراه برادر ناتني خود، فرخ روز راهي ولايت چين مي گردد.
دختر فغفور دايه اي به نام شروانهي جادو دارد كه نفوذ قابل توجهی در دربار چین دارد و براي خواستگاران مه پري ـ كه خود آن ها را در دام مي آورد ـ شروطي تحت عناوين رام كردن اسب سركش، كشتي گرفتن با غلام وحشي قوي هيكل و پاسخ گفتن به مسئلهي سرو سخن گوي، مطرح مي كند.وپس از عاجز شدن خواستگاران در پاسخ گفتن به مسأله ها،آن ها را ربوده و به مخفي گاه خود مي برد. در اين ميان پس از اين كه خورشيدشاه از پس شروط اول و دوم دایه ی جادو برميآيد، فرخ روز با توجه به شباهت ظاهری با خورشید شاه فداكارانه جايش را با خورشيدشاه عوض می كند و دايهي جادو فرخ روز را به عوض خورشيدشاه ربوده و به مخفی گاه خود مي برد.
پس از اين واقعه خورشيدشاه به «سراي جوان مردان» مراجعه كرده و به جوان مردان شهر چین زنهار مي برد. كه در پي آن جوان مردان شهر چين به سركردگي شغال پيل زور و سمك عيار تحت تأثير فداكاري فرخ روز، خورشيد شاه را به خود پذيرفته و او را در راه رسيدن به مطلوب ياري مي رسانند.
در ادامهي داستان شروانهي جادو به دست سمك عيار كشته مي شود و مهران وزير، پس از كشته شدن شروانه، ميدان را خالي ديده و براي رسيدن به حكومت سرزمین چين، اسفهسالار و گروه جوان مردان را تنها سد مو جود در راه رسیدن به هدفش ميبيند. لذا با چيدن توطئهاي، عياران وجوان مردان را در قصر فغفور قلع و قمع می کند و فقط تعداد كمي از آنها می توانند نجات پیدا کنند. در اين حين مهران وزير با نوشتن نامه اي به ارمن شاه، پادشاه ماچين او را از اوضاع نا به سامان و متزلزل حكومت فغفور آگاه كرده و به اين وسيله ارمن شاه و قزل ملك را نيز به جمع خواستگاران و مدعيان حكومت چين اضافه مي كند. و در ادامه خود نيز پس از خيانت هاي متوالي به لشكر ارمن شاه مي پيوندد.
پس از كشمكش فراوان عاقبت فغفور، خورشيدشاه را به دامادي پذيرفته و او را مأمور مقابله با قزل ملك و لشكر ماچين مي نمايد. نزاع و ستيزهي بين چين و ماچين عاقبت با رشادت هاي خورشيدشاه و عياران جوان مرد با پيروزي خورشيدشاه پايان پذيرفته و پس از گشوده شدن شهر ماچين، ارمن شاه و لشكريانش به خاوركوه پناه مي برند. در ادامهي داستان مه پري بر سر زايمان به همراه فرزند ش مي ميرد. و پس از مدتي خورشيدشاه با «آبان دخت» دختر «غوركوهي» ازدواج مي كند.
پادشاه ولايت خاوركوه شخصي به نام «زلزال شاه» است در اين سرزمين دو گروه از عياران تحت عناوين سرخ علمان و سياه علمان فعاليت دارند، كه خط مشي سرخ علمان نسبت به سياه علمان جوان مردانه تر است. كه به دنبال كشيده شدن جنگ به ولايت خاور كوه گروه سرخ علمان به عياران و جوان مردان چين و خورشيدشاه متمايل شده و خصومت بين دو گروه سرخ علم و سياه علم اوج مي گيرد كه در نهايت با تفوق سرخ علمان پايان مي پذيرد. ارمن شاه علي رغم كمك گرفتن از زلزال شاه و پهلوانان متحد نواحي ديگر، باز هم در برابر خورشيدشاه و سمك عيار عاجز می ماند و اين بار به «جزيرهي آتش» نزد «صيحانهي جادو» نامه نوشته و از او ياري ميطلبد. اما سمك عيار آخرالامر با استفاده از نيروي جادويي «ماه در ماه» دختر زلزال شاه، صيحانه ی جادو را از پای در می آورد.
در جريان يكي از شبيخون ها «آبان دخت» همسر خورشيدشاه و «فرخ روز» پسرش به اسارت لشكر ارمن شاه درميآيند. و به تدبير شاهان وزير براي مصون ماندن از سوء قصد قزل ملك، نزد «گورخان» به «شهرستان عقاب» فرستاده مي شوند و به دنبال آنان ارمن شاه به اتفاق زلزال شاه به شهرستان عقاب پناهنده مي شوند. اما گورخان با داشتن زمينهي قبلي، عاشق آبان دخت مي گردد و از بازگرداندن آبان دخت به خورشيد شاه، سرباز مي زند.
ناگزير سمك عيار براي نجات دادن آبان دخت راهي شهرستان عقاب شده و با ياري «الحان» اسفهسالار شهر، كه از شادي خوردگان وي است ، وارد قصر گورخان شده و هنگام عبور از راه مخفي قصر گورخان به شكل اتفاقي از وجود گنج خانهي شهرستان عقاب آگاه مي شود. و پس از آنكه به ماهيت آن مبني بر اختصاص گنج به فرخ روز، پي مي برد، تمام سعي و اهتمام خود را براي به دست آوردن راه خروج گنج خانه به كار مي بندد، به همين دليل راهي سفر دريايي مي شود.
در اين حين سمك عيار دچار طوفان گرديده و كشتي او شكسته مي شود و به شكل معجزه آسايي به وسيلهي «سيمرغ» نجات پیدا می کند. و به «جزيرهي سيمرغ» كه فرد «يزدان پرستي» در آن جا زندگي مي كند، برده مي شود. آن گاه با راهنمايي يزدان پرست و با خواندن لوحه اي به راه خروجي گنج خانه پي برده و به ياري سيمرغ به سرزمين «دوالپايان» مي رود و آن گاه به وسيلهي سيمرغ به شهر «شيث بن آدم» برده می شود. سمك عيار پس از رسيدن به اين سرزمين از دل بستگي «جهان افروز» دختر «شاه شمشاخ» پادشاه شهر شيث بن آدم آگاه شده و به ياري دايهي جادوي جهان افروز به نزد خورشيدشاه باز مي گردد.
قبل از رسيدن سمك عيار مرزبان شاه به وسيلهي چند تن از لشكريان گورخان ربوده شده و به تدبير «جهناي»، وزير «شاه جيپال هندو» به شهر قاف فرستاده مي شود . پس از سقوط شهرستان عقاب و كشته شدن گورخان به دست قزل ملك، ارمن شاه و زلزال شاه به اتفاق جهناي وزير به شهر قاف پناهنده مي شوند. ولي سمك عيار قبل از رسيدن آن ها، به اتفاق روز افزون پس از گذشتن از جزيرهي «سگساران» به شهر قاف رفته و مرزبان شاه را از قصر شاه جیپال هندو ، نجات مي دهد. پس از اين ماجرا مرزبان شاه به دليل فَترت وسستي از حكومت كرانه جسته و تاج پادشاهي را بر سر خورشيدشاه ميگذارد.
× داستان از اين به بعد مكرراً به دليل ناقص بودن نسخهي اصلي مخدوش گرديده و نهايتاً پس از وقفه اي طولاني كه از كودكي تا دوران جواني فرخ روز را در بر مي گيرد؛ از سر گرفته مي شود.
قسمت دوم يا قسمت بعد از افتادگي هاي داستان از آن جا آغاز مي شود كه فرخ روز در ميان دريا، در جست و جوي همسر خود «گلبوي گلرخ» دختر «قيمون شاه» مي باشد كه عاقبت نشانهي او را از شهر «گيرمند» تخت گاه «طوطي شاه» مييابد. پس به سوي شهر گيرمند رفته و همسر خود را از طوطي شاه مطالبه مي كند. در اين حین روز افزون به كمك جوان مردان شهر گيرمند به قصر طوطي شاه نفوذ كرده و گل بوي و «زراستون» دختر طوطي شاه را از راهي پنهاني، نجات مي دهد.
به دنبال اين واقعه و شكست هاي متوالي در برابر لشكريان خورشيدشاه، طوطي شاه از خواهرش، «چگل ماه» كه پادشاه «جزيرهي زعفران» است، كمك مي خواهد و چگل ماه علي رغم داشتن اختلاف و خصومت با برادر به ياري او مي شتابد. ولي زماني كه بين چگل ماه و فرخ روز رابطه اي عاشقانه پديدار مي شود، طوطي شاه پس از اين كه چگل ماه و فرخ روز را به بند مي آورد و فرخ روز را به قلعهي «بندآفرين» مي فرستد، درصدد كشتن چگل ماه برميآيد. در اين حال «فتنه جوي عيار» اسفهسالار بازنشستهي شهر گيرمند ، دست به كار شده، و با نجات دادن چگل ماه، زمينهي سقوط حکومت طوطي شاه و گشوده شدن شهر گيرمند را فراهم مي آورد.
پس از فتح شهر گیر مند سمك عيار به دنبال روزافزون و گل بوي كه پس از آزادي از قصر طوطي شاه ناپديد شده اند، می رود و پس از گذشتن از «جزيره خروس» به شهر «سايهي قاف» مي رسد و روزافزون و گل بوي را در بند « فقران شاه » مي يابد. آن گاه آن ها را نجات مي دهد. اما در راه بازگشت نزد خورشيدشاه دريا طوفاني شده و بار ديگر گل بوي و روزافزون به اتفاق زراستون از سمك عيار دور مي افتند. سمك عيار پس از نجات دادن فرخ روز از قلعهي بندآفرين به اتفاق او بار ديگر در پي گل بوي راهي مي شود. پس از طي چند روز بر روي دريا به شهر «سيمابيه» كه به نام پادشاه آن سرزمین «سيماب» خوانده مي شود ، مي رسند.
در اين زمان فرخ روز و سمك عيار از وضعيت خراج دهي ولايت سيمابيه به جام شاه پادشاه ولايت «حاميه» آگاه مي شوند. و به دنبال آن فرخ روز به تنهايي در مقابل لشكريان «جام شاه» ايستاده و شاه سيماب را از دادن باج و خراج باز مي دارد. پس از مدتي خورشيدشاه نيز به یاری فرخ روز مي آيد و فرخ روز لشكر جام شاه را تا نزديكي دروازههاي شهر حاميه عقب مي راند. در اين ميان روزافزون و گل بوي نيز پس از آن كه در دريا از سمك عيار جدا مي افتند به شهر حاميه رسيده و خود را در زي و هيأت بازرگانان درميآورند. زماني كه راز دختربودن گل بوي آشكار مي شود، جام شاه خود شيفتهي گل بوي مي گردد و بعد از اين جنگ بين فرخ روز و جام شاه جنبهي شخصي نيز پيدا ميكند. و عاقبت سمك عيار گل بوي و «گيتي نماي» دختر شاه را به اردوگاه خورشيدشاه مي برد.
زماني كه جام شاه در مقابل فرخ روز و گروه عياران عاجز مي ماند به «رویين شهر» نزد پهلوان «رویين» نامه نوشته و از او كمك مي خواهد. در اين حال گيتي نماي به هم دستي «بارك» از عياران ول گرد حاميه، زنان فرخ روز، چگل ماه و گل بوي را به شهر رویين برده و در آن جا مخفي مي كند و زماني كه سمك عيار بارك را از پاي درميآورد. گيتي نماي به حيله و ترفند، سمك را در بند آورده و نزد جام شاه ميفرستد. جام شاه نيز به دليل داشتن كينه هاي فراوان از سمك به بدترين وجه او را سياست مي كند كه در نهايت سمك با كمك خضر پيامبر نجات پیدا مي کند .
پس از آن كه پهلوان رویين نيز در مقابل فرخ روز و جماعت جوان مردان راه به جايي نميبرد. «شاه قاطوس» پادشاه ولايت «محترقات» علي رغم داشتن خصومت با جام شاه برای مقابله با بيگانگان ـ خورشيد شاه و فرخ روز - به مقابله با آن ها ميشتابد در اين ميان فرخ روز به جهت غفلت در دام «زرين كيش» دختر پهلوان رویين مي افتد و ابتدا به «زندان فراموشان» در حاميه و سپس به قلعهي «كلاغ» در شهر محترقات فرستاده مي شود. در اين حال «شروان بشن» دختر شاه قاطوس كه خود را در سيماي مردان جنگ جوي درآورده، عاشق فرخ روز شده و فرخ روز را به اتفاق سمك عيار و روزافزون به شهر «شطران» ولايت شاه «غريب» كه از دشمنان قاطوس است، مي برد.
در اين ميان فرخ روز در بند سربازان شاه غريب مي افتد و سمك عيار با درآوردن زنان فرخ روز ـ گيتي نماي و چگل ماه ـ در هيأت كنيزان و فروختن آن ها به شاه غريب به قصر او راه پيدا كرده و به اين وسيله فرخ روز را از زندان «مجده» آزاد ميكند. سپس فرخ روز به لشكرگاه بازگشته و پس از نبرد با «مردان دخت» دختر «گوراب» رئيس «درهي سياه» از «هفتاد دره»؛ و بر زمين زدن او، با او ازدواج مي كند. سپس فرخ روز به حيلهي يكي از عياران گربز بدون سلاح به داخل شهر محترقات كشانده مي شود، ولي با كمك شروان بشن از توطئه آگاه شده و به سراي جوان مردان پناه مي برد و به ياري جوان مردان شهر محترقات موجب سقوط قاطوس شاه و شهر محترقات ميگردد.
در اين قسمت از داستان به علت افتادگي هاي متن؛ به دليل نامعلومي مردان دخت، در دست «قبط پري» پادشاه پريان اسير مي شود و زماني كه فرخ روز براي نجات دادن مردان دخت راهي سرزمين پريان ميشود به همراه سمك عيار در حصاري جادويي اسير ميگردد. اما عاقبت روزافزون با راهنمايي «يزدان پرست» به پري شهر رفته و مردان دخت را از بند قبط پري آزاد می كند و سپس به ياري مردان دخت سمك عيار و فرخ روز را از بند بيرون ميآورد و در نهايت سمك عيار با استفاده از راهنمايي «شمس پري» وزير خلع شدهي قبط به ظلمات ـ گنج خانهي پريان ـ رفته و صندوق جواهر و طلسمي را كه در شكم گاوي در آن جا پنهان است، به ياري روزافزون و مردان دخت بيرون مي آورد. و به اين وسيله دو گروه از پريان مخالف قبط پري به رهبري «طحنون» و «طيطون» را كه به شكل شگفت انگيزي در بند هستند، آزاد مي كند و با ربودن پرهاي قبط پري، قدرت جادويي را از او سلب كرده و او را از پادشاهي پريان خلع مي كند.
«قابوس شاه» پادشاه هفتاد دره نيز مانند قاطوس براي مقابله با بيگانگان به نبرد با فرخ روز مي شتابد و پس از كشته شدن قاطوس با نوشتن نامه اي به «هرمون شهر» نزد «كرينوس» برادر قاطوس او را نسبت به خون خواهي برادر تشحيذ مي كند. در ضمن يكي از نبردهايي كه در غياب فرخ روز بين لشكر خورشيدشاه و قابوس روي ميدهد شكست در لشكر قابوس مي افتد و قابوس از مقابل لشكر خورشيدشاه مي گريزد. ولي شبانه از غفلت لشكريان خورشيدشاه سود برده و بر آنان شبيخون مي زند. در اين حال خورشيدشاه زخمي شده و در باتلاقي گرفتار مي گردد و عاقبت به دست سپاهيان قابوس افتاده و به دستور كرينوس، جلاد سر از تن او جدا مي كند.
فرخ روز پس از رها شدن از بند پريان به شهر محترقات باز مي گردد و پس از آگاهي از مرگ پدر به تعزيت مي نشيند. اما بعد از آن كه به دست سمك عيار از تعزيت بيرون مي آيد، دچار تلبيس «تاج دخت» كه براي گرفتن انتقام، خود را در هيأت مطرب به دربار افكنده، مي شود. در نتيجه تاج دخت همسران فرخ روز را ربوده و نزد قابوس مي برد. آن گاه پس از آزاد شدن همسران فرخ روز به وسيلهي سمك و دستياری هندس وزير، لشكر قابوس از مقابل فرخ روز گريخته و هفتاد دره را به حصار مي گيرد.
قابوس شاه علي رغم به حصار گرفتن هفتاد دره در دست فرخ روز و جوان مردان همراه او عاجز می آید و از «تيغو» پادشاه درهي «جادوان» كمك مي خواهد. ولي باز هم در برابر لشكريان فرخ روز راه به جايي نمي برد. و اين بار «قمر» دختر طيطون پري به كمك فرخ روز آمده و جادوان را تار و مار مي كند. در اين حين تاج دخت باز هم با استفاده از غفلت فرخ روز به لشكرگاه او وارد مي شود و اين بار از فرصت استفاده كرده و زنان فرخ روز را قتل عام مي كند و «مرزبان شاه» فرزند خردسال فرخ روز را ، نزد قابوس شاه مي برد.
قابوس شاه نيز با ديدن فرّ و شكوه پادشاهي در مرزبان شاه از كشتن او صرف نظر كرده و او را به درهي جادوان نزد تيغو مي فرستد، تا اين كه از دسترس سمك عيار دور باشد. اما سمك عيار با استفاده از موقعيت درههاي «جوان مردان» و «خونيان» به هفتاد دره نفوذ كرده و با استفاده از اسماء خداوند كه خضر پيامبر به او آموخته بر جادوان فايق مي آيد و مرزبان شاه را پس از كشتن تمام جادوان از دره بيرون مي آورد…
|
|

وقـــــــتی به عـــــقب بر میگـــــــردی متـــــــوجه میشوی که جـــــــــای بــــــــــعـــــــضـــی ها الان که تو زندگـــــــــیت خـــــــــــالی نیست هیــــــــــــــچ.....! اون موقشــــــــــم زیــــــــادی بوده.....!!!

اینجا همین جایی است که دوست داری بنشینی وفکر کنی

A heart that loves is always young
قلبی که دوست میدارد همیشه جوان است.
کیستم من؟
من همان رهگذر باغ شقایق هستم
که گلی چیدم از این باغ،ولی
دل خود را و سبدی گم کردم
و در این باغ به دنبال دلم می گردم
باز هم به سمت تو آمدم اما این بار بسیار زود
امروز نسبت به یک باور شک کردم.باوری که بیش از 5سال است آن را در خود پرورانده ام
نمی دانم در درونم چه می گذردفقط این را میدانم که بار الها به دنبال تو هستم.میخواهم تو را قبل از مردنم بیابم وعطر نوشین تو را بیاشامم.اما ای پیدا ؛تو را نمی یابم
تو دست نیافتنی تر از آنی که با این گشتن به حقیقتت رسید
امروز وقتی به عاشقانت نگریستم رنگ ریا وتلوین آنها مرا یهت زده کرد شیطان درونی که رنگ دوست را گرفته بود
از خود سوال میکنم چگونه می توانم شیاطین را از وجود آدمی تشخیص دهم
چگونه می توانم نیروی درونیم را بشناسم؟
داده های توبسیار است اما توجه من اندک
تو زمین را پر از نشانه کردی اما چشمان من تحمل دیدار تو را ندارد
ای دوست ؛ای مهربان ؛مرا دریاببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب
آمین
مدتها بود که وبلاگ من در حال خاک خوردن بود.رمیدانید که من هر گاه در فراز ونشیب باشم صفحه دل را می گشایم واینجا را خانه ای از افکار خود میدانم و وقتی به سراغ این خانه میآیم حرفها در سینه دارم چیزی ذهنم را مشغول کرده بود و در روابط همنوعانم نگریستم نا خواسته به یاد دانش آموزی افتادم که چقدر معصومانه از گنجشک کوچکی در کیفش نگه داری میکرد وما کجاییممممممممم....!
روزهای آخر سال بود دانش آموزی ندا نام در کلاسم بود .او ثمره ی آسیب های ناشی از طلاق بود .دختری که از چهارم ابتدایی آشیانه ای نداشت .هر روز به گوشه ای ودر خانه ای به امید سرپناهی بود آری سرپناه. پدر او با دختری که 14سال از او کوچک تر بود ازدواج مجدد کرده بود ودانش آموز من که نیاز به محبت مادری داشت حتی نمی تواست به آن دختر یعنی نامادریش مادر بگوید.در چنین آشوبی ندا گرفتار بود هیچ کس فریاد رس او نبود.پدرش را به مدرسه دعوت کردم .میخواستم از درد های دانش آموزم با او سخن بگویم اما با پدری مواجه شدم که به جای آرامش اشک در دیدگانم نهاد.او فردی معتاد بود وبوی سیگارش از فاصله ی زیاد هم حس می شد.وقتی به او گفتم که دخترت چه دردی می کشد انکار کرد و...
خلاصه ندا دختری با این شرایط سخت روزی در کلاس زیر میز رفته بود و دنبال چیزی می گشت .اتفاقا آن روز من بسیار خسته بودم وبا صدای بلن به او گفتم آن پایین چه کار می کنی گفت خانم دنبال گنجشکم می گردم .حیرت زده شدم .با خود فکر کردم با چه جرعتی در کلاس گنجشک آورده است .ردیف را خالی کرده وخود به دنبال گنجشک گشتم .وقتی گنجشک را یافتم نماینده کلاسم را صدا زدم وبه او گفتم زود با این گنجشک ندا را به دفتر ببر.ندا گریه کنان گفت :خانم خواهش می کنم ؛مرا دفتر نفرستید.به او گفتم :آخر ندا کلاس باغ پرندگان بود که تو گنجشک آوردی .چطور تو را ببخشم.با صدای آمیخته از بغض وصورتی اشک آلود والتماس کنان گفت :خانم داشتم مدرسه می آمدم گنجشک را دیدم که زیر باران خیس شده ودر کنار خیابان بود ؛ترسیدم ماشین ها له ولورده اش کنند .دلم به حالش سوخت. به نماینده گفتم بشین واجازه دادم ندا پرنده را نگه دارد .قول داد دیگر در کلاس نیاوردش.
آری ندا به راحتی دلش برای پرنده سوخت اما ما همدگررا له می کنیم و هرگز پشیمان نمی شویم. باید از کودکان آموخت دوست داشتن یعنی چه!محبت چگونه واژه ای است ! وبخشش کجاست!!!!!!!!!!!!!!
ناگزیرم از فریاد
نام من هق هق آیینه هاست
گرچه می خواهم طرح رنگ خنده بر لب کارم
با شکاف دیوار
آفتاب خانه ام غمگین است
بوی باران
ونسیم خاک
بر لب باغچه ام سنگین است
نعره هیچ شیری ، خانه چوبی کسی را خراب نمیکند !
باید از سکوت موریانه ها ترسید !!
از تمام آسمـــان
یک بــــاران را میخواهم ...
و از تمــــام زمیــــن
یک خیابان را ...
و از تمــــام تـــــو
یک دست
که قفــــل شده در دست مـــــن ...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همینکه کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی..

کفشِ
چرمی ـ چتر ـ فروردین ـ خیابانِ شلوغ میرود
تنهای تنها، باز هم میبینمش اشک
و باران با هم از روی نگاهش میچکند عابران
مانند باران در زمین گم میشوند او
فقط میماند و دنیایی از دلواپسی ...ناودانها، چشمکِ خطدار ماشینهای مست او
نمیفهمد نمیفهمد فقط رد میشود کفش
چرمی روبهروی کفش چرمی ایستاد
یک
شب بارانی غمگین خیابانِ شلوغ
باز
هم رد میشود از این خیابانِ شلوغ
او
سرش را میبرد پایین... خیابانِ شلوغ
او
فقط میماند و چندین خیابانِ شلوغ
با
غمی بر شانهاش ـ سنگین... خیابان شلوغ
خطکشی،
بارانِ آهنگین، خیابانِ شلوغ...
با
همان انگیزهی دیرین... خیابان شلوغ
لحظهای
پهلوی من بنشین خیابان خلوت است . . .
نه یه بوسه وقت رفتن نه یه خط یادگاری نه حضور اشک و تردید نه نشون بیقراری خیلی ساده دل بریدی از من و خاطره هامون از تموم لحظه ها و پرسه های پابه پامون خیلی ساده واسه قلبم نقشه ی مرگو کشیدی بین بودن و نبودن به نبودنم رسیدی رفتی تا فاصله باشه بین دستای من و تو رفتی تا یکی نباشه دیگه دنیای من و تو

خیلی وقت است در وبلاگم چیزی ننوشتم.
گفتن این حرف تکراری است که مشغله ام زیاد است اما پیدا کردن جمله ای که شرح حالم کند بسیار سخت است.
نوشتن کاری بس دشوار است چرا که دلتنگی های من بسیار زیاد است.نمی دانم از کدام موضوع موجود در این ضمیر سخن گویم.
اما مهمترین آنها این است که دوستانم من شما رو بسیار دوست دارم وهمیشه برای دلهای سبزتان آرزوی خوشبختی می کنم چرا که تنها شما در تنهایی های من گام به گام همراهم بودید وهم اکنون نیز با مهربانی با منید.
بارها وبارها درلحظاتی که نمی توانستم به اطرافیانم ناگفته های درونم را بگویم با شما دردودل کردم ومرحم زخم ها وغم ها یم بودید .
سپاس فراوان از شما دوستان

دلم کسی را میخواهد
کسی که از جنس خودم باشد
دلش شیشه ای ... گونه هایش بارانی.
دستانش کمی سرد...
نگاهش ستاره باران باشد...
دلم یک ساده دل میخواهد...
نمیخواهم فرهاد باشد... کوه بتراشد...
میخواهم انسان باشد...
نمیخواهم مجنون شود... سر به بیایان بگذارد...
میخواهم گاهی دردم را درمان باشد....
شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم...
غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده
قلبش در دستش باشد،چشمانش پر از باران باشد
کلبه ای کوچک را دوست دارم
اگر این کلبه در قلب او باشد..
من خدا را شاکرم اما امید دارم دوستانم به خواسته این شعر همچون من برسند
انداختم دور سیم کارت دنیا را
و امروز تنها
پیام های تو را دارم ای خدای مهربانم
نوشته جالبی بود
وقتی پس از مدت ها بی خبری،
بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری،
میگویی دلم برایت تنگ است؛
یا مرا به بازی گرفته ای..!
یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی..!
دلتنگی ارزانی خودت..

اما همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه که نمیتونی عکسش رو به دیوار بزنی






