مرا دیو درد بر دل نشسته ست
ای باران سیل اسا
ببار از اسمان ابری دلتنگ
که امشب هم نیاید باز مهمانم
دوچشمم مانده بر سنگ فرش کوچه ها باران
ببار که امشب دانه هایت را
با سوره های حمدو ناس و قدر بیشتر تر کرده ام
ببار که امشب آسمان هم کینه میتوزد
ببار تا بغضهای حنجرش آرام گیرد
نمیدانم چه دردی دارد این باران
نمیدانم چه بغضی دارد این باران
که چون یاد از من مسکین کند مهمان شیدایم
به بارش میدهد تن را
و فرمان میدهد او را
که بازا سوی اقبالت
منه پا در ره مشتاق دیدارت
گذارش تا که در جامش
شراب خون تنهایی بنوشد باز
گذارش تا به خلوتگاه سر خویش
جلیس قصه ها باشد
انیس غصه ها باشد
گذارش تا بمیر در میان درد و دیوار و در پی
که چون فرهاد عاشق شب شکن باشد
باری از فرمان بیرحمانه باران
باز میگردد مهمانم سوی اقبالش
و من باز اندرین خانه متروک
به باران شکوه میبافم
که ای باران سیل اسا
ببار از اسمان ابری دلتنگ
که امشب هم نیاید باز مهمانم

میفشارند مرا در قفس تنهایی
و چهار دیوار بلند اینک
طرح زندان مرا میریزند
و تو از پشت طراوت
می نهی پا به همان سوی تن خسته من
با تو این قاصدک است خنده کنان
بر دم برنده شمشیر سپهر
آّه:
و تو از وراء نور میایی
حوریان هم همه در پشت سرت می ایند ، می خندند
سایه ها بر سر راهت می رقصند ، میرقصند
و من از روی نسیمی مدهوش
تا کران:
پر ز مهرت می ایم ، می ایم
انچه از قلب لطیفم مانده بر جا همه ارزانی تو
همه نگاه گرمم خیره بر قامت تو
همه امید عمرم:
یک نوازش،یک نگاه،یا یک صدا از تن تو
یاد من هست که ایامی پیش
با من اشتی تر از این دوران بودی
و به گاه گل سپیده هر صبح
بهر من یک سبد شعر می سرودی
می تنیدی روح خوابم را با شمیمت
می رسیدی جسم و جان را با وصالت
و من از روزنه پنجره ها می دیدم
کودکان را همه پاک
که برایت گل موج می چینند
از دل دریای محبت
آه :
پشت ان روزنه ها و درون های و هوی بچه ها
همچو آواز دل انگیز قناری
چه سرودی زیبا بود
چه سرودی ! در لطافت مثل گل
در صداقت مثل آب
در کنارش جاده ای سبز از صفا
در میانش بوته هایی از اقاقی
انتهایش شهر سفید نور بود...
اینک در انتظار تو ام
در انتظار تو گویی نگاه مرا
به انسوی پنجره ها دوخته اند
گویی با نرمی لحظه ها
سینه ام را دریده اند
من:
به اظطراب سکوت کوهستان
در دل تاریک شب رسیده ام
من:
به سوی سراب سرد بیابان
از سوز کام تشنه ام دویده ام
اینک در انتظار تو ام
اینک در انتظار تو ام
لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند...
آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!
ولي غافل از اينكه داشتن تو
قشنگترين بهانه ام شد....!