در خودم فرو می روم و به نشانه های اطرافم زل می زنم . او از دور دست با دستان یخی به من نگاه می کند و من با قلبی که از درون می سوزد به دنبال راهی برای آب کردن یخ های اویم
هیچ چیز به اندازه دوری زجر آور نیست . هیچ چیز برای فهمیدن حد دوست داشتن قلب را منقلب نمی کند و هیچ چیز به اندازه نفهمیدن معنای رابطه ای که شکل گرفته و در جریان است نیست
گاهی با حرف و گاهی با سوز و گداز می گوید که چهار ستون وجودش با عشق تب دار گره خورده است اما فقط زبان و حرف های اوست که این حقیقت یا دروغ را فریاد می زند . وقتی که در رفتارها و عملکرد ها دنبال حقیقتی غیر از نگاه سرد و دستان یخ زده چیزی عایدت نمی شود
دلم تنگ نوشتن است . همان طور که دلم تنگ یک لبخند معنادار است .
دلم تنگ گرفتن پنهانی و آشکار دستانم است . دلم تنگ گفتن دلم تنگت شده است، است
دلم تنگ...
راستی او کیست و من کیستم .
درون آشفته ام را میگردم و از میان آشفتگی ها طروات باران را خواهانم
چشمانم را می بندم
سکوت همه جا را فرا می گیرد . نوازش نسیم خنکی لای موهایم احساس می کنم . صدای شرشر آب به همراه وزق های بیدار در آبگیر به گوش می رسد . از دور صدای خنده ای از میان چادر فامیل ام به گوش میرسد . واکمن را در گوشم میگذارم . صدای موسیقی پخش می شود و من پاهایم را بر روی شنهاو ماسه ها می گذارم .
هنوز همان طراوت و همان بچگی را در وجودم احساس میکنم . بوی خاک از نم نم باران بلند می شود . به چشم های کوه و لرزش تک درختی که بر فراز کوه ایستاده است خیره می شوم
قلب و روحم با طبیعت اطرافم همراه می شود . جریان آب تمام وجودم را سرد کرده است . اما آتش سوزان درونم تمام سرمای رودخانه را گرم می کند .
دوباره به حال بر میگردم . نفس عمیقی می کشم . کلمات بر روی زبانم جاری می شود . کلمات قلقلکم می دهند . رقص درد را در شریان خونم و در دریچخه های قلبم حس می کنم .
پرواز می کنم و صدای باد را می شنوم . کلبه ای چوبی در دل یک کوهستان سرد خودنمایی می کند . پاهایم را بر لبهی پنجره می گذارم . بویی قدیمی از پشت شیشه های پنجره می اید و من ...

